تنهایی و تاریکی


نقش دل

تمام (پرانتز) ها را میبندم...رفتنت...توضیح اضافی نمیخواهد..♥

دیشب تنهایی زدم بیرون......کوچه تاریک بود فقط با چند چراغی که در خیابان روشن بودند راه را میدیدم

دست در دست تنهایی بودم و به سنگفرش های خیابان می نگریستم......نمیترسیدم اخر تنهاییم

انقدر بزرگ بود که مواظبم باشد.....

قدم میزدیم برگ ها زیر پایمان خش خش میکردند فک کنم انها هم صدای تنهاییم را شنیده بودند

که آرام ناله میکردند.....

وقتی برگشتم خانه یک دوست دیگر هم پیدا کرده بودم...تاریکی،! که چه زیبا با تنهایی در فضای

اتاقم بازی میکردند و من فقط در گوشه ای به انها مینگریستم...

 

 



|پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,| 1:28|فائز |

MiSs-A